نوشته زیر بخشی از مقاله «آش شله قلمکار سنت + مدرنتيه +...، نادره افشاری» است که در گویا نیوز منتشر شده بود:
داريوش فروهر، رهبر حزب ملت ايران که با همسرش در آذر ماه ۱۳۷۷ همراه با عدهای ديگر از روشنفکران و نويسندگان و پژوهشگران ايرانی، قربانی تروريسم دولتی حکومت اسلامی ـ موسوم به سريال قتلهای زنجيرهای يا کشتار درمانی ـ شد، يکی/دو ماه پيش از برپايی حکومت اسلامی، در رابطه با توجيه حضور خود و حزبش، همچنين ملیگرايان در کنار ارتجاعيون مذهبی، در حالی که اسلام را بخش اصلی هويت ايرانی ايرانيان معرفی میکند، میگويد: «خوشبختانه “جامعهی روحانيت” با درايت و هدايت مراجع عظام در تلاشی پردوام، حرکت استقلال را بازشناسی کرده است و در پيامی از حضرت آيتالله خمينی پيشوای بزرگ شيعيان میخوانيم: “اين خوان يغما که مدتهاست مورد هجوم چپی و راستی قرار گرفته و گاهی با صراحت تقسيم گرديده، اکنون با عناوين ديگر با کمال عوام فريبی نقشه کشی شده و مورد تقسيم قرار گرفته است”.«در اين پيام آشکار میشود که پيشوای روحانی ميهن ما به خوبی جناحهای موازنهی مثبت را میشناسند و میدانند که بيگانه برای ملت ايران بيگانه است و نبايد فريفتهی هيچيک از حرکتهای سياسی آنها شد که همه رنگ است و نيرنگ…«بدين اعتبار “جامعهی روحانيت” که در فرهنگ و تاريخ ايران زمين، ريشههايی بس استوار دارد، هم اکنون نيز در نخستين صف جبهه برای کسب آزادی [!] و استقلال [!] مبارزه میکند. بیجهت نيست که “روحانيت پرافتخار تشيع” بيش از همهی گروهها آماج حملههای مزدوران بيگانه شده است. بیجهت نيست که شهر مقدس قم، الهام دهندهی پيکارهای رهايی بخش ملت ما گرديده است…» علی اصغر حاج سيدجوادی يکی ديگر از همين سنخ روشنفکران چند روز پيش از سقوط تهران و فروپاشی ايران در تاريخ ۷ بهمن ماه ۱۳۵۷در نشريهی «جنبش» متعلق به خودش نوشت: «امام میآيد، با صدای نوح، با طيلسان و تيشهی ابراهيم، با عصای موسی، با هيئت صميمی عيسی و با کتاب محمد، و دشتهای سرخ شقايق را میپيمايد و خطبهی رهايی انسان را فرياد میکند…«وقتی امام بيايد، ديگر کسی دروغ نمیگويد، ديگر کسی به خانهی خود قفل هم نمیزند، ديگر کسی به باجگزاران باجی نمیدهد، مردم برادر هم میشوند [البته در اين ميان جايی برای خانمها در نظر گرفته نشده است] و نان شاديشان را با يکديگر به عدل و صداقت تقسيم میکنند، ديگر صفی وجود نخواهد داشت، صفهای نان و گوشت، صفهای نفت و بنزين، صفهای ماليات، صفهای نامنويسی برای استعمار، و صبح بيداری و بهار آزادی لبخند میزند. بايد امام بيايد تا حق بجای خود بنشيند، و باطل و خيانت و نفرت در روزگار نماند…»
بنیصدر نخستين رئيس جمهوری خمينی بود که بعدها مغضوب درگاه او شد و در پناه سازمان مجاهدين و مسعود رجوی از ايران گريخت. او در کتاب خيانت به اميدش دروغهايی را که خود او برای مطرح کردن سيد روحالله خمينی در پاريس میگفته، چنين افشا کرده است. «… ما نه از روز اول مسلمانان دو آتشهای بوديم، نه به رهبر عاليقدر انقلاب اعتقاد زيادی داشتيم، نه در جريان انقلاب از “نادانیهای” او و از “بیمحتوايی انديشههايش” بیخبر بوديم، و نه جنبهی ارتجاعی و ضددموکراتيک اين انديشهها برايمان ناشناخته بود، و نه از ماهيت دروغين حرفها و قولهايش ناآگاه بوديم، زيرا بعدا خود ما اعتراف کرديم که اين گفتهها حتا منعکس کنندهی نظرات خود او هم نبود، حرفهايی بود که ما برايش مینوشتيم و در هنگام مصاحبهها در دهانش میگذاشتيم، يا اصولا سخنان بی پر و پای او را نه آنطور که گفته شده بود، بلکه آنطور که میبايست گفته شده باشد، برای خبرنگاران ترجمه میکرديم!»
دکتر غلامحسين ساعدی نمايشنامه نويس فقيد ايرانی داستان ديدارش با خمينی را اين گونه بازگو کرده است:«(وقتی آقای خمينی وارد ايران شد، کانون نويسندگان ايران به ديدن ايشان رفت که راجع به مطبوعات و اين مسائل صحبت بکنند. من هم جزو آن هيئت رفتم) به نظر من خيلی کار خوبی کرديم که رفتيم. غول را وقتی که از چاه در میآيد، اگر نبينی و راجع به آن حرف بزنی، فايده ندارد… ديدن خمينی برای من جالب بود. قضيه از اين قرار بود که سانسور و اينها دوباره پا گرفته بود و کانون نويسندگان تصميم گرفت که اندکی برود و به خود حضرت بگويد که: “دائی، ما هستيم ها.” آن وقت نشستيم به نوشتن يک متن. يک عده جمع شدند و اينها و فلان. گفتيم نه، برويم و به او بگوييم، الان دستگاه دارد دست او میافتد. يک متنی تهيه شد که به نظر من متن خوبی هم بود… بعدش تلفن زدند که شما میتوانيد بياييد، آقا اصلا منتظر شماست… مثلا سيمين دانشور بود، من بودم، سياوش کسرايی بود، جواد مجابی بود، باقر پرهام، شانزده/هفده نفر بوديم. جعفر کوش آبادی بود… قرار شد متن را باقر پرهام بخواند…تنها زنی که با ما بود خانم [سيمين] دانشور بود. ايشان يک روسری داشتند و اين شيخ هی میگفت که اين روسری را يک کمی بکش بالا مثلا صورتتان را بپوشاند… اولين آدمی که دويد و دو زانو نسشت جلو خمينی [سياوش] کسرايی بود… آقا گفت: بسمالله… من متشکرم… اين انقلاب فايدهاش اين بود که ما طلبهها با شما نويسندگان و اينها نزديک شديم… آخرش هم گفت که: “و شما مجبوريد فقط راجع به اسلام بنويسيد. اسلام مهم است. آن چيزی که مهم است اسلام است. از حالا به بعد راجع به اسلام…” يعنی ما را سنگ روی يخ کرد. خيلی راحت. ما رفته بوديم بگوييم که سانسور نباشد، اصلا برای ما تکليف روشن کرد… خانم سيمين [دانشور] به آيتالله يک جور شيفتگی داشت. [سيمين دانشور همسر جلال آل احمد بود] بعد گفت: “آقا اجازه بدهيد دستتان را ببوسم.” خمينی گفت: “حالا چه فايده دارد، نبوسند، برند.”… برای من خيلی جالب بود آن حالت شيفتگی و اين چيزها [که] در بعضیها بود. من خيلی وحشتناک غمم گرفته بود، برای اين که از آن کوچهای که بايد ما را رد میکردند، روی ديوار نوشته بود: “ زيارت قبول”. کروکوديل آنجا نشسته است، میگويند: “زيارت قبول”. يک چيز عجيب و غريبی بود که از آن روز من هيچ يادم نمیرود، اين است که روی ديواری که خمينی بود و روی ماشينها نوشته بودند: “قطبی رفت، قطب زاده آمد.”…»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر