تاریخ بیهقی
داستان خیشخانه هرات
و از بیداری و حزم واحتیاط این پادشاه محتشم[ مسعود غزنوی ] ، رضی الله عنه ، یکی آن است که به روزگار جوانی که به هرات می بودی و پنهان از پدر شراب می خوردی ، پوشیده از ریحان خادم [ خدمتگذار خاص مسعود ] فرود ِ سرای، خلوتها می کرد و مطربان می داشت – مرد و زن – که ایشان را از راههای نبهره ( پوشیده ) نزدیک وی بردندی . در کوشک باغ عدنانی [ باغی درهرات با کوشک ها و کاخ ها ازآن غزنویان ] ، فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را ، و آن را مزمّـلها ( لوله مسین و برنجین که چون به طرفی بگردد آب را ببندد وبه طرف دیگر بگشاید ، شیر آب ) ساختند و خیشها ( نوعی پرده کتانی که در اتاق می آویختند و برای خنک شدن هوا آن را نمناک میکردند ) آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها تر کردی . و این خانه را از سقف تا به پای زمین صورت کردند ، صورت های الفیه ( کتابی بوده با تصاویر شهوت انگیزبه نام الفیه شلفیه ) ، از انواع گردآمدن مردان و زنان همه برهنه ، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند ،و بیرون این ، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. امیر به وقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی .و جوانان را شرط است که چنین و مانند این کنند [!] امیر محمود ... پوشیده بر وی مشرفان (جاسوسان ) داشت از مردم ، چون غلام و فراش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان ، که آنچه واقف گشتندی بازنمودندی ، تا از احوال فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی و پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پندها می دادی ...و چنانکه پر بر وی جاسوسان داشت پوشیده ، وی نیز بر پدرداشت ، هم ازاین طبقه ، که هرچه رفتی بازنمودی و یکی از ایشان نوشتگین خاصه خادم بود ، که هیچ خدمتکار به امیر از وی نزدیک نبود ، ... .
داستان خیشخانه هرات
و از بیداری و حزم واحتیاط این پادشاه محتشم[ مسعود غزنوی ] ، رضی الله عنه ، یکی آن است که به روزگار جوانی که به هرات می بودی و پنهان از پدر شراب می خوردی ، پوشیده از ریحان خادم [ خدمتگذار خاص مسعود ] فرود ِ سرای، خلوتها می کرد و مطربان می داشت – مرد و زن – که ایشان را از راههای نبهره ( پوشیده ) نزدیک وی بردندی . در کوشک باغ عدنانی [ باغی درهرات با کوشک ها و کاخ ها ازآن غزنویان ] ، فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را ، و آن را مزمّـلها ( لوله مسین و برنجین که چون به طرفی بگردد آب را ببندد وبه طرف دیگر بگشاید ، شیر آب ) ساختند و خیشها ( نوعی پرده کتانی که در اتاق می آویختند و برای خنک شدن هوا آن را نمناک میکردند ) آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها تر کردی . و این خانه را از سقف تا به پای زمین صورت کردند ، صورت های الفیه ( کتابی بوده با تصاویر شهوت انگیزبه نام الفیه شلفیه ) ، از انواع گردآمدن مردان و زنان همه برهنه ، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند ،و بیرون این ، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. امیر به وقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی .و جوانان را شرط است که چنین و مانند این کنند [!] امیر محمود ... پوشیده بر وی مشرفان (جاسوسان ) داشت از مردم ، چون غلام و فراش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان ، که آنچه واقف گشتندی بازنمودندی ، تا از احوال فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی و پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پندها می دادی ...و چنانکه پر بر وی جاسوسان داشت پوشیده ، وی نیز بر پدرداشت ، هم ازاین طبقه ، که هرچه رفتی بازنمودی و یکی از ایشان نوشتگین خاصه خادم بود ، که هیچ خدمتکار به امیر از وی نزدیک نبود ، ... .
پس خبراین خانه به صورت الفیه ، سخت پوشیده ، به امیر محمود نبشتند ، و نشان بدادند که از سرای عدنانی بگذشته آید ، باغی است بزرگ ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ ، وکران این حوض ، از چپ ، این خانه است . وشب وروز براو دو قفل باشد زیروزبر، و آن وقت گشایند که امیر مسعود به خواب آنجا رود ، و کلیدها به دست خادمی است که اورا بشارت گویند.
و امیر محمود چون بر این حال واقف گشت وقت قیلوله به خرگاه آمد و این سخن با نوشتگین ِ خاصه خادم بگفت و مثال داد که « فلان خیلتاش ( فرمانده سپاه ) را- که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید ، که برای مهمی اورا به جایی فرستاده آید ، تا به زودی برود و حال این خانه بداند.و نباید که هیچ کس بر این حال واقف گردد.» نوشتگین گفت :« فرمانبردارم .»
و امیر بخفت و وی به وثاق ( اتاق ) خویش آمد وسواری از دیو سواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیارهء خویش ، و با وی بنهاد که به شش روزوشب و نیم به هرات رود ، نزدیک امیر مسعود و این حالها بازنمود و گفت : « پس ازاین سوارمن ، خیلتاش سلطانی خواهدرسید تا آن خانه ببیند... .»
آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت . وپس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند. وی ساخته بیامد.... امیرمحمود به خط خویش گشادنامه ای نبشت براین جمله :« بسم الله الرحمن الرحیم ، محمودبن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که به هرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود، و از کس باک ندارد ، و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن باز دارد گردن وی بزند و همچنان به سرای فرو رود ، و سوی پسرم ننگرد ، و از سرای عدنانی به باغ فرود رود... وبرکران آن ، خانه ای برچپ ، درون آن خانه رود و دیوارهای آن را نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و درآن خانه چه بیند و دروقت بازگردد چنانکه با کس سخن نگوید و به غزنین بازگردد....»
امیر نوشتگین خاصه را گفت :« اسبی نیکرو از آخور، خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم .» نوشتگین بیرون آمد ودر دادن اسب و سیم وبه گزین کردن اسب روزگاری کشید و روز را می بسوخت ( عمدا اتلاف وقت می کرد )، تا نماز شام را راست کرده بودند و به خیلتاش دادند و وی برفت تازان .
آن دیو سوار نوشتگین ، چنانکه با وی نهاده بود به هرات رسید ، و امیر مسعود بر ملطـّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرودآوردند، در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است و جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند ، و کس ندانست که حال چیست .
بر اثر این دیوسوار ، خیلتاش دررسید ، روز هشتم ، چاشتگاه فراخ ، وامیر مسعود در صفهء سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان... خیلتاش دررسید ، از اسب فرو آمد شمشیر برکشید و دبوس درکش گرفت و اسب بگذاشت. دروقت ، قـُـتـلـُغ تگین [ حاجب مخصوص مسعود ] برپای خاست وگفت:«چیست؟» خیلتاش پاسخ ندادو گشادنامه بدو داد وبه سرای فرو رفت. قتلغ گشادنامه بخواندو به امیرمسعود داد و گفت :« چه باید کرد ؟» امیر گفت :« هرفرمان که هست به جای باید آورد .» هزاهز ( رعشه از ترس ؛ فتنه ای که مردمان درآن جنبش کنند ) در سرای افتاد. و خیلتاش می رفت تا به درآن خانه ، و دبوس در نهاد و هر دو قفل بشکست و در خانه بازکـــرد و دررفت. خانه ای دید سپید ، پاکیزه ، مهره زده و جامه پاک. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت:« بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست ، واین بی ادبی ، بنده به فرمان سلطان محمود کردم، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم بازگردم ، اکنون رفتم .» امیرمسعود گفت:« تو به وقت آمدی و فرمان خداوند ، سلطان ، پدر را به جای آوردی ، اکنون به فرمان ما یک روز بباش که باشد به غلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانه ها به تو نمایند.» گفت:«فرمانبردارم، هرچند بنده را این مثال نداده اند.»... یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقررگشت که هیچ خانه نیست برآن جمله که اِنها کرده بودند...و چون خیلتاش به غزنین رسید و آنچه رفته بود به تمامی بازگفت ... امیر محمود گفت، رحمته الله علیه:
« براین فرزند من دروغ ها بسیار گویند .» ودیگر آن جست و جویها فرا برید.
----
برگرفته از «گزیده تاریخ بیهقی» /ابولفضل بیهقی ؛ به کوشش دکتر دبیر سیاقی /شرکت سهامی کتاب های جیبی 2536 تهران
------
و امیر محمود چون بر این حال واقف گشت وقت قیلوله به خرگاه آمد و این سخن با نوشتگین ِ خاصه خادم بگفت و مثال داد که « فلان خیلتاش ( فرمانده سپاه ) را- که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید ، که برای مهمی اورا به جایی فرستاده آید ، تا به زودی برود و حال این خانه بداند.و نباید که هیچ کس بر این حال واقف گردد.» نوشتگین گفت :« فرمانبردارم .»
و امیر بخفت و وی به وثاق ( اتاق ) خویش آمد وسواری از دیو سواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیارهء خویش ، و با وی بنهاد که به شش روزوشب و نیم به هرات رود ، نزدیک امیر مسعود و این حالها بازنمود و گفت : « پس ازاین سوارمن ، خیلتاش سلطانی خواهدرسید تا آن خانه ببیند... .»
آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت . وپس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند. وی ساخته بیامد.... امیرمحمود به خط خویش گشادنامه ای نبشت براین جمله :« بسم الله الرحمن الرحیم ، محمودبن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که به هرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود، و از کس باک ندارد ، و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن باز دارد گردن وی بزند و همچنان به سرای فرو رود ، و سوی پسرم ننگرد ، و از سرای عدنانی به باغ فرود رود... وبرکران آن ، خانه ای برچپ ، درون آن خانه رود و دیوارهای آن را نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و درآن خانه چه بیند و دروقت بازگردد چنانکه با کس سخن نگوید و به غزنین بازگردد....»
امیر نوشتگین خاصه را گفت :« اسبی نیکرو از آخور، خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم .» نوشتگین بیرون آمد ودر دادن اسب و سیم وبه گزین کردن اسب روزگاری کشید و روز را می بسوخت ( عمدا اتلاف وقت می کرد )، تا نماز شام را راست کرده بودند و به خیلتاش دادند و وی برفت تازان .
آن دیو سوار نوشتگین ، چنانکه با وی نهاده بود به هرات رسید ، و امیر مسعود بر ملطـّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرودآوردند، در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است و جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند ، و کس ندانست که حال چیست .
بر اثر این دیوسوار ، خیلتاش دررسید ، روز هشتم ، چاشتگاه فراخ ، وامیر مسعود در صفهء سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان... خیلتاش دررسید ، از اسب فرو آمد شمشیر برکشید و دبوس درکش گرفت و اسب بگذاشت. دروقت ، قـُـتـلـُغ تگین [ حاجب مخصوص مسعود ] برپای خاست وگفت:«چیست؟» خیلتاش پاسخ ندادو گشادنامه بدو داد وبه سرای فرو رفت. قتلغ گشادنامه بخواندو به امیرمسعود داد و گفت :« چه باید کرد ؟» امیر گفت :« هرفرمان که هست به جای باید آورد .» هزاهز ( رعشه از ترس ؛ فتنه ای که مردمان درآن جنبش کنند ) در سرای افتاد. و خیلتاش می رفت تا به درآن خانه ، و دبوس در نهاد و هر دو قفل بشکست و در خانه بازکـــرد و دررفت. خانه ای دید سپید ، پاکیزه ، مهره زده و جامه پاک. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت:« بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست ، واین بی ادبی ، بنده به فرمان سلطان محمود کردم، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم بازگردم ، اکنون رفتم .» امیرمسعود گفت:« تو به وقت آمدی و فرمان خداوند ، سلطان ، پدر را به جای آوردی ، اکنون به فرمان ما یک روز بباش که باشد به غلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانه ها به تو نمایند.» گفت:«فرمانبردارم، هرچند بنده را این مثال نداده اند.»... یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقررگشت که هیچ خانه نیست برآن جمله که اِنها کرده بودند...و چون خیلتاش به غزنین رسید و آنچه رفته بود به تمامی بازگفت ... امیر محمود گفت، رحمته الله علیه:
« براین فرزند من دروغ ها بسیار گویند .» ودیگر آن جست و جویها فرا برید.
----
برگرفته از «گزیده تاریخ بیهقی» /ابولفضل بیهقی ؛ به کوشش دکتر دبیر سیاقی /شرکت سهامی کتاب های جیبی 2536 تهران
------
می توان این حکایت را نشانه ای از زیرکی بیهقی دانست ، که در تاریخ نیز خوشنام است و معروف به بیطرفی و نبشتن تاریخ به درستی در حد توان ، بیان احوال شخصی مسعود غزنوی و روابط داخلی آنها وفساد و بی اعتمادی بینشان به طریقی که از گزند سانسور زمان برهد. یادش نیک بادا
۲ نظر:
سلام ای کاش بیشتر وارد بحث یا بهتر بگویم نقد داستان می شدی من این داستان را از دیدگاه روانشناسی نقد کردم اگر مایل بودی بخونی خبر بده
nedaborzoo@yahoo.com
ارسال یک نظر