۱۳۸۶ بهمن ۲۲, دوشنبه















تاریخ بیهقی
داستان خیشخانه هرات
و از بیداری و حزم واحتیاط این پادشاه محتشم[ مسعود غزنوی ] ، رضی الله عنه ، یکی آن است که به روزگار جوانی که به هرات می بودی و پنهان از پدر شراب می خوردی ، پوشیده از ریحان خادم [ خدمتگذار خاص مسعود ] فرود ِ سرای، خلوتها می کرد و مطربان می داشت – مرد و زن – که ایشان را از راههای نبهره ( پوشیده ) نزدیک وی بردندی . در کوشک باغ عدنانی [ باغی درهرات با کوشک ها و کاخ ها ازآن غزنویان ] ، فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را ، و آن را مزمّـلها ( لوله مسین و برنجین که چون به طرفی بگردد آب را ببندد وبه طرف دیگر بگشاید ، شیر آب ) ساختند و خیشها ( نوعی پرده کتانی که در اتاق می آویختند و برای خنک شدن هوا آن را نمناک میکردند ) آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و به طلسم بربام خانه شدی و در مزمّلها بگشتی و خیشها تر کردی . و این خانه را از سقف تا به پای زمین صورت کردند ، صورت های الفیه ( کتابی بوده با تصاویر شهوت انگیزبه نام الفیه شلفیه ) ، از انواع گردآمدن مردان و زنان همه برهنه ، چنانکه جمله آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند ،و بیرون این ، صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. امیر به وقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی .و جوانان را شرط است که چنین و مانند این کنند [!] امیر محمود ... پوشیده بر وی مشرفان (جاسوسان ) داشت از مردم ، چون غلام و فراش و پیرزنان و مطربان و جز ایشان ، که آنچه واقف گشتندی بازنمودندی ، تا از احوال فرزند هیچ چیز بر وی پوشیده نماندی و پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پندها می دادی ...و چنانکه پر بر وی جاسوسان داشت پوشیده ، وی نیز بر پدرداشت ، هم ازاین طبقه ، که هرچه رفتی بازنمودی و یکی از ایشان نوشتگین خاصه خادم بود ، که هیچ خدمتکار به امیر از وی نزدیک نبود ، ... .



پس خبراین خانه به صورت الفیه ، سخت پوشیده ، به امیر محمود نبشتند ، و نشان بدادند که از سرای عدنانی بگذشته آید ، باغی است بزرگ ، بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ ، وکران این حوض ، از چپ ، این خانه است . وشب وروز براو دو قفل باشد زیروزبر، و آن وقت گشایند که امیر مسعود به خواب آنجا رود ، و کلیدها به دست خادمی است که اورا بشارت گویند.
و امیر محمود چون بر این حال واقف گشت وقت قیلوله به خرگاه آمد و این سخن با نوشتگین ِ خاصه خادم بگفت و مثال داد که « فلان خیلتاش ( فرمانده سپاه ) را- که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت- بگوی تا ساخته آید ، که برای مهمی اورا به جایی فرستاده آید ، تا به زودی برود و حال این خانه بداند.و نباید که هیچ کس بر این حال واقف گردد.» نوشتگین گفت :« فرمانبردارم .»
و امیر بخفت و وی به وثاق ( اتاق ) خویش آمد وسواری از دیو سواران خویش نامزد کرد با سه اسب خیارهء خویش ، و با وی بنهاد که به شش روزوشب و نیم به هرات رود ، نزدیک امیر مسعود و این حالها بازنمود و گفت : « پس ازاین سوارمن ، خیلتاش سلطانی خواهدرسید تا آن خانه ببیند... .»
آن دیوسوار اندر وقت تازان برفت . وپس کس فرستاد و آن خیلتاش را که فرمان بود بخواند. وی ساخته بیامد.... امیرمحمود به خط خویش گشادنامه ای نبشت براین جمله :« بسم الله الرحمن الرحیم ، محمودبن سبکتگین را فرمان چنان است این خیلتاش را که به هرات به هشت روز رود. چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود، و از کس باک ندارد ، و شمشیر برکشد و هر کس که وی را از رفتن باز دارد گردن وی بزند و همچنان به سرای فرو رود ، و سوی پسرم ننگرد ، و از سرای عدنانی به باغ فرود رود... وبرکران آن ، خانه ای برچپ ، درون آن خانه رود و دیوارهای آن را نیکو نگاه کند تا بر چه جمله است و درآن خانه چه بیند و دروقت بازگردد چنانکه با کس سخن نگوید و به غزنین بازگردد....»
امیر نوشتگین خاصه را گفت :« اسبی نیکرو از آخور، خیلتاش را باید داد و پنج هزار درم .» نوشتگین بیرون آمد ودر دادن اسب و سیم وبه گزین کردن اسب روزگاری کشید و روز را می بسوخت ( عمدا اتلاف وقت می کرد )، تا نماز شام را راست کرده بودند و به خیلتاش دادند و وی برفت تازان .
آن دیو سوار نوشتگین ، چنانکه با وی نهاده بود به هرات رسید ، و امیر مسعود بر ملطـّفه واقف گشت و مثال داد تا سوار را جایی فرودآوردند، در ساعت فرمود که تا گچگران را بخواندند و آن خانه سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز بر آن دیوارها نقش نبوده است و جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند ، و کس ندانست که حال چیست .
بر اثر این دیوسوار ، خیلتاش دررسید ، روز هشتم ، چاشتگاه فراخ ، وامیر مسعود در صفهء سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان... خیلتاش دررسید ، از اسب فرو آمد شمشیر برکشید و دبوس درکش گرفت و اسب بگذاشت. دروقت ، قـُـتـلـُغ تگین [ حاجب مخصوص مسعود ] برپای خاست وگفت:«چیست؟» خیلتاش پاسخ ندادو گشادنامه بدو داد وبه سرای فرو رفت. قتلغ گشادنامه بخواندو به امیرمسعود داد و گفت :« چه باید کرد ؟» امیر گفت :« هرفرمان که هست به جای باید آورد .» هزاهز ( رعشه از ترس ؛ فتنه ای که مردمان درآن جنبش کنند ) در سرای افتاد. و خیلتاش می رفت تا به درآن خانه ، و دبوس در نهاد و هر دو قفل بشکست و در خانه بازکـــرد و دررفت. خانه ای دید سپید ، پاکیزه ، مهره زده و جامه پاک. بیرون آمد و پیش امیر مسعود زمین بوسه داد و گفت:« بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست ، واین بی ادبی ، بنده به فرمان سلطان محمود کردم، و فرمان چنان است که در ساعت که این خانه بدیده باشم بازگردم ، اکنون رفتم .» امیرمسعود گفت:« تو به وقت آمدی و فرمان خداوند ، سلطان ، پدر را به جای آوردی ، اکنون به فرمان ما یک روز بباش که باشد به غلط نشان خانه بداده باشند، تا همه سرایها و خانه ها به تو نمایند.» گفت:«فرمانبردارم، هرچند بنده را این مثال نداده اند.»... یک یک جای بدو نمودند تا جمله بدید و مقررگشت که هیچ خانه نیست برآن جمله که اِنها کرده بودند...و چون خیلتاش به غزنین رسید و آنچه رفته بود به تمامی بازگفت ... امیر محمود گفت، رحمته الله علیه:
« براین فرزند من دروغ ها بسیار گویند .» ودیگر آن جست و جویها فرا برید.
----
برگرفته از «گزیده تاریخ بیهقی» /ابولفضل بیهقی ؛ به کوشش دکتر دبیر سیاقی /شرکت سهامی کتاب های جیبی 2536 تهران
------





می توان این حکایت را نشانه ای از زیرکی بیهقی دانست ، که در تاریخ نیز خوشنام است و معروف به بیطرفی و نبشتن تاریخ به درستی در حد توان ، بیان احوال شخصی مسعود غزنوی و روابط داخلی آنها وفساد و بی اعتمادی بینشان به طریقی که از گزند سانسور زمان برهد. یادش نیک بادا

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام ای کاش بیشتر وارد بحث یا بهتر بگویم نقد داستان می شدی من این داستان را از دیدگاه روانشناسی نقد کردم اگر مایل بودی بخونی خبر بده

ناشناس گفت...

nedaborzoo@yahoo.com